تو که خونه نیستی این اتفاقا پیش میاد

خونه گرم و صمیمی خیلی راحت میتونه تبدیل بشه به یک دخمه مخوف بی پنجره

بی نور بی اکسیژن

و تو یه همچین شرایطی همه چیز ازبین میره

عقل قلب روح و مغز تفکر...

و اینا موقعی پیش میاد که تو از در بیرون میری و وارد راه رو میشی و من هنوز میبینمت 

میره پشت دیوار بند کفشاتو میبندی و من میدونم که برمیگردی و دست تکون میدی و من هنوز میبینمت 

تو برمیگردی و دست تکون میدی و از پله ها پایین میری و من شاید نبینمت اما صدای پات میاد 

در رو میبندم و قفل میکنم قلبم ضربانش کند میشه

نگاه میکنم شاید گوشیت جا مونده و برمیگردی ولی نه،با خودت بردیش

صدار در پارکینگ میاد که بسته شد

ماشینت روشن شد و ...

دیگه صدا هم نمیاد

و این درست همون لحظه ایه که خونه میشه دخمه

قلبم اروم میزنه و گلوم مدام فشرده تر میشه 

دیگه انگار نمیتونم آب دهنم و قورت بدم

میشینم رو زمین نگاه به اطرافم میکنم و میبینم حوصله ی هیچ کاری ندارم

....

صدای زنگ در میاد 

ضربان قلبم تندو تندتر میشه

از چشمی نگاه میکنم

تو

بالاخره خونه به حالت قبلش برمیگرده چون تو برگشتی

وقتی نیستی همه ی این اتفاقا برام میفته

تو بهترین و محترم ترین و دوست داشتنی ترین انسانی هستی که من دیدم

همیشه کنارم باش نبودنت خیلی آزار دهنده است

به اندازه دوستت دارم

آمده ام تا تو بسوزانیم